خاطرات روزهای گذشته
سلام گلم،سلام پسرم ،قند عسلم عزیز دلم چند روزه که اومدیم خونمون ولی نتونستم وبلاگت رو آپ کنم صبح هم کلی نوشتم ولی از شانس همش پرید بابایی سه شنبه ساعت 12 شب اومد خونه شما خواب بودی صبح که میخواست بره سر کارصداشو که شنیدی زود بلند شدی و چهار دست و پا رفتی طرف بابا وقتی هم بابا رفت کلی دنبال بابا گریه کردی و همش میگفتی بابا برای خوندن بقیه خاطرات حتما به ادامه مطلب برید....... اون روزا که بابایی نبود شما کلی شیطونی کردی و کارای جدید یاد گرفتی یه کم هم بهانه گیر شدی همش میخوای بغلم باشی تا میزارمت زمین گریه میکنی و من که میرسم آشپزخونه میای میگیری از پام بلند میشی و می چسبی به من الانم که دارم برات می نویسم تو بغلم داری می خوابی ...